- 22 بازدید
حضور فرزندان معنویام را در زندگی احساس میکنم
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی کمیته امداد، گوشی را برداشته و شماره معلمی را میگیریم که یکی از شاخصترین حامیان طرح اکرام ایتام و محسنین استان اردبیل است. پس از تبریک روز معلم، میخواهیم برای قرار مصاحبه هماهنگ شویم که قبول نمیکند. میگوید:
- کار خاصی انجام نمیدهم که بابت آن بخواهم صحبت کنم.
توضیحات اندکی در خصوص جریانسازی فرهنگ خیر و احسان در جامعه و لزوم گفتن هرچه بیشتر در این خصوص ارائه میکنیم تا همگان برای کمک به نیازمندان ترغیب شوند و نیتها و اعمال خیّرِ نیکوکاران تبلیغ شود. سکوت میکند و بعد از کمی تامل، مجدد پاسخش منفی است!
به ناچار درخواست میکنیم که تلفنی چند دقیقهای شنونده سخنانش در باب طرح اکرام ایتام و محسنین باشیم. سکوتِ پشتِ تلفن طولانیتر میشود. میپرسیم: «کمی از ایتام یا فرزندان معنوی خودتان بگویید». سکوتش میشکند. میگوید:
- حضورشان را در زندگیام حس میکنم
میپرسیم: «آیا آنها را دیدهاید؟»
سریع پاسخ میدهد:
- نه!
سئوال میکنیم: «نامشان را میدانید؟»
- بله
- میتوانید بگویید؟
- مهیار و الینا
مجدد سکوت میکند. پس از چند لحظه پای سخنانش مینشینیم که او را میبرد تا سال 1396. قرآن و جانماز را در کیف میگذارد. سوی مصلی اردبیل روانه میشود برای شرکت در مراسم شب قدر. جلوی مصلی، چشمانش به میزی میافتد که تصاویر کودکان در مقابل دیدگانش رژه میروند. بیاینکه به دختر یا پسر بودن طفلِ معصوم فکر کند، شناسنامهای را بر میدارد و به امدادگر کمیته امداد استان اردبیل تحویل میدهد. یک نام در ذهنش حک میشود: «سجاد».
وقتی در مراسم شب احیا میرسد به «الهی بعلی بعلی بعلی(ع)»، نام فرزند معنویاش که چند دقیقه پیش به اعضای خانوادهشان اضافه شده مقابل چشمانش میآید و یاد «سجاد» میافتد.
پس از ثبت نام در طرح اکرام ایتام و محسنین و پرداخت کمکهای ماهیانه؛ چند ماه بعد نامشان برای اعزام به حج مشخص میشود که باید به این سفر معنوی مشرف شوند. وقتی این خبر خوش را از همسرش میشنود، بیدرنگ یاد «سجاد» فرزند معنویاش میافتد که شاید دعای او راهِ کعبه را گشوده. قبل از رفتن تصمیم میگیرد که از آنجا هدایایی برای این پسر تهیه کند و تا مشگینشهر برود برای اهدا.
در مدینه قدم میزند، گرداگرد کعبه میچرخد و در لابهلای دعاهایش از «سجاد» هم یاد میکند و آرزو دارد او را از نزدیک ببیند. وقتی به اردبیل برمیگردند، پس از چند روز، همراه با همسرش وسایل اهدایی را که از مکه خریدهاند داخل ماشین گذاشته و به سمت مشگینشهر حرکت میکنند.
امدادگران به او گفتهاند که «سجاد» در روستایی همراه با پدربزرگش زندگی میکند. به روستا میرسند اما هرچقدر دنبال آدرس او و پدربزرگش میگردند یا از اهالی سراغشان را میگیرند، پاسخی نمییابند و به ناچار، باز میگردند.
میگوید:
- دلم خیلی گرفت. میخواستم «سجاد» را ببینم و هدایایی که از مکه آورده بودم را به او بدهم. تمام روستا را برای یافتن او و پدربزرگش زیر و رو کردیم اما ظاهرا از آنجا رفته بودند یا اینکه آدرس اشتباه داده بودند. به هر حال برگشتیم و وسایل را درون کمد گذاشتم. دلم همچنان سمت و سوی او میچرخید که حالا عضوی از خانوادهام شده بود.
پنج سال بعد از طرف اداره اکرام کمیته امداد استان اردبیل با او تماس گرفته و خبر میدهند که «سجاد» به سنی رسیده است که طبق قانون باید از چرخه حمایتی کمیته امداد خارج شود و فرزند دیگری را به او معرفی میکنند که او نیز اهل مشگینشهر است و نامش «مهیار».
اشک گوشه چشمانش پدیدار میشود. از سویی خوشحال است که «سجاد» بزرگ شده و میتواند روی پاهای خود بایستد اما از سوی دیگر ناراحت که چرا این فرزند را ندید؟! نگران است که آیا میتواند زندگیاش را بچرخاند؟ در طول این مدت از خیلیها شنیده که کمیته امداد، آموزشهای فنی و حرفهای به خانوادههای تحت حمایت خود ارائه میکند و خیالش کمی راحت میشود که حتما الان صاحب شغلی شده و در پی درآمد تلاش میکند.
دلش این بار سمت و سوی «مهیار» میچرخد که کودک است و پدر ندارد!
یاد خودش میافتد! در یکسالگی پدرش را از دست داد و برادرش مسئولیت زندگی را برعهده گرفت. او هرگز پدر را ندید اما برادرش مثل کوه پشت او و خانوادهاش بود تا درس بخوانند و موفق شوند در زندگی. استخدام در آموزش و پرورش هم با یاری برادرش بود که او را مدام تشویق میکرد به درس خواندن و حالا معلم شده بود تا علاوه بر تدریس دروس ابتدایی، به شاگردانش درس زندگی هم بیاموزد و فراموش نکنند یاریرسانی به نیازمندان را.
در سال 1402 زمانی که میخواست به مراسم شب قدر برود هم دوباره رفت سمت میز، این بار دختری را انتخاب کرد که نامش «الینا» بود و اهل اردبیل. میگوید:
- نمیدانم چه شد که او را انتخاب کردم. شاید عکسش مرا جذب خود کرد. چهرهای معصوم که در حافظهام ماند و خواستم حامیاش شوم.
اینک دیگر خیلی دلش نمیخواهد بچهها را ببیند (گرچه شاید اگر موقعیتی پیش آید حتما آنها را خواهد دید). او حضورشان را در خانه و بی خانوادهاش احساس میکند. حس میکند آنها نیز در کنارش هستند و میگوید:
- آرامش قلبی که این بچهها به من میدهند بالاتر از هر چیزی در این دنیا است. شاید خیلی پولدار نباشیم. شاید مشکلاتمان زیاد باشد اما همین که حقوق را میریزند، اول سهم آنها را واریز میکنم به حسابشان. این آرامش قلبی را با هیچ چیزی عوض نمیکنم.
صحبتمان به پایان میرسد. حدود نیم ساعت راجع به فرزندان معنویاش سخن گفته و حالا باور نمیکند این مدت گذشته باشد.
خداحافظی کرده و صدای ممتد بوق پخش میشود.
انتهای پیام